۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

آخرین لحظه ای که داشتم11 سال پیش پامو از ایران می ذاشتم بیرون هیچ وقت یادم نمیره.یهو یه بغضی گلومو گرفت.تازه 2 روز بود که عروسی کرده بودیم.نمی دونستم چه کار کنم، یهو ناخوداگاه برگشتم و مادرمو بغل کردم ...و بعد اون بغضه هنوز بود.همش بود.حتی در بهترین لحظه ها یه جایی اون گوشه ها بود.
این نامه پیمان معادی رو به اصغر فرهادی  خوندم.بعد یه دفعه همه خاطرات گذشته شروع کردن جلوی چشمام به رژه رفتن؛ دلهره و هوس نوک انگشت ها و سیم گیتار، یک لحظه صحبت تلفنی با اون که دوسش داری،روزهای سختی
 ... کار ساختمونی،آشپزی...دوری از وطن...دوری از ایران.
وبعد یه دفعه گریه کردم.اول نمی دونستم چرا گریه. اما بعد فهمیدم.همون بغضه  بود که حالا ترکیده بود.اما نه برای دوری از ایران.
ما مردمان ستمدیده حتی به ستمدیده گی خودمونم آگاه نیستیم.من به درد خودم گریه کردم.بغض من از ستمی بود که بر من می رفت و رفته بود و من هیچ وقت  حتی نمی دونستم که بغض و غصه من از چیه تا براش گریه کنم.حالا می دونم.

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

شیر شتر یا دل شیر


زشیر شتر خوردن و سوسمار              عرب را بجایی رسیدست کار
     که تاج کیانی کند آرزو                      تفو بر تو ای چرخ گردون تفو


این قسمت از شاهنامه رو من مرهم دردهام می دونستم وقتی کم سن بودم.انگار تمام حقارت و غم تاریخی ام رو با همین چند کلمه می شد فراموش کرد.انقدر این دو بیت رو دوست داشتم که حتی " چو ایران نباشد تن من مباد "  نمی تونست  غرور ملی ام روانقدر قلنبه کنه.فقط این نبود؛توی محله مون یه پسره بود که بهش می گفتن علی کوچیکه.هم از من یه سال کوچک تر بود و هم نسبت به من جثه کوچیک تری داشت اما انقدر فرز بود که هر وقت سر فوتبال دعوامون می شد، شب، قبل از خواب، درد مشت هاش رو روی صورتم با این خیال تحمل می کردم که:" ...مهم نیست اون عمله فقط بلده خوب دعوا کنه، اما آخرش تو زندگیش هیچی نمی شه...من اهل مطالعه ام...شاگرد اول کلاسم...فلانم و بهمانم". و با این تسلی تزریقی نشئه می شدم تا تحقیر شدنم رو فراموش کنم.
بعد ها وقتی بزرگ تر شدم این علی کوچیکه ها بیشتر شدن و اکثرشون  خصوصیات  مشابهی داشتن برای من.از طبقه پایین جامعه بودن.مثل من لباس نمی پوشیدن.مثل من صحبت نمی کردن.با من فرق داشتن.یه فرق بزرگ: اونا من نبودن.
حالا تصور کن همچین هیولایی فلسفه بخونه و دریدا و فوکو نشخوار کنه و بعد تو این خراب آباد بتونه درسن 23 سالگی توی پر تیراژترین روزنامه کشور صفحه ای در بخش فرهنگ و هنر داشته باشه و مورد فلسفه مدرن بنویسه:انسان ها با شقاوتی با شکوه  به دو بخش کاملا مجزا تقسیم میشن:عوام و -در نظر من-شبیه من ها.عوام احمق اند و در خور ترحم.اصلا یه جورایی شیر شتر و سوسمار می خورن...
علی کوچیکه و خونواده اش از محله ما رفتن ، من هم رفتم.اما بعد ها در دوران دانشجویی یه بار اونو  اتفاقی توی اتوبوس دیدم.معتاد شده بود و تازه از زندان اومده بود بیرون.دلم به حاش سوخت.با هم گفتیم و خندیدیم و من به شوخی ازش پرسیدم که چرا تا تقی به توقی می خورد منو می گرفت و می زد؟ و اون گفت که چقدر از من متنفر بوده و از آدمهایی مثل من که فکر می کنن"...چه گهی ان.."
که چقدر کسان دیگه ای رو گرفته زده چون شبیه من بودن.می گفت ما  ها همه مثل هم میمونیم.مثل هم لباس می پوشیم.مثل هم حرف می زنیم.همه مون اون رو تحقیر میکنیم، با نگاهمون، پوزخند زدن هامون.اصلا خودمون تحقیر اون بودیم فکر کنم-در ذهن او-


یه چیزی، یه کسی، جایی انگار ما ها رو تقسیم کرده بود و این تقسیم کردن رو حتی تا کوچه پس کوچه ها و رفیق های محله امتداد داده بودو و به من یاد داده بود که اونا همشون سر و ته یه کرباسن و به اونا که ما هممه مون عین همیم.
20 تیر 77 بود.بعد از ماجرا های 18 تیر.من دانشگاه تهران بودم و همگی با ترس فریاد می زدیم مرگ بر دیکتاتوریا یه چیز دیگه یادم نیست.دانشجویی از پله ها بالا رفت و با شجاعت روزنامه کیهان رو بالا آورد و اونو پاره کردویک دفعه یه چیزی در من فرو ریخت.اون این چیزی نبود که من می خواستم.که روزنامه ای پاره بشه.که قلمی شکسته شه.که علی کوچیکه بره زندان.من اونجا چکار می کردم؟...
راهمو کشیدم و رفتم.  و رفتم. و رفتم.
یه کسی یه جایی به ما یاد داده که بین خودمون و دیگرون دیوار بکشیم.اون بالا شهری ها همه مثل همن، مرفهین بی درد.تا پای منا فعشون وسط نباشه تکون نمی خورن.همشون عین همنواون پایین شهری ها همه مثل همن.ترک ها همشون عین همن.کرد ها،اوه اوه بهشون شوهر نکنی ها.رشتی ها؟هه همشون عین همن.بسیجی ها،مذهبی ها؛ بی دینا،مسیحی ها،روس ها، انگلیسی ها واه واه واه اونا اصلا احساس ندارن بچه هاشونو 18 سالگی از خونه می اندازن بیرون.عرب ها آخ آخ عرب ها نگو همشون عین همن.خلیج فارس.شیر شتر.سوسمار.ما.اونا. وتحقیر.تحقیر.تحقیر.دور باطل.حماقت های الکی.زر زرای الکی.

عکس بالا رو ببینینین.اون عرب سوری بعد از خوردن مقادیر متنابعی شیر شتر و چند تا سوسمار واسه دسر،دو تا آروغ زده و بعد جونش رو گرفته کف دستش وچشم تو چشم تفنگ به دست ها این پلاکارد رو به سختی به فارسی نوشته و بالا آورده تا به من یادآوری کنه وقتی فسنجون خوردنم تموم شد اینم بدونم که من سزاوار آزادی هستم.
نمیدونم الآن زنده است یا مرده،اما دوست دارم بدونه که ما هممون سزاوار آزادی هستیم.ما همه انسانهایی "نجیب" و "زحمت کش"  هستیم. چه در تهران چه در نیویورک  یا دمشق یا گواتمالا یا مسکو.
...
با کلمه‌ی انسان کلمه‌ی حرکت کلمه‌ی شتاب
با مارش ِ فردا
که راه می‌رود
می‌افتد برمی‌خیزد
برمی‌خیزد برمی‌خیزد می‌افتد
برمی‌خیزد برمی‌خیزد
و به‌سرعت ِ انفجار ِ خون در نبض
گام برمی‌دارد
و راه می‌رود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و که می‌دود چون خون، شتابان
در رگ ِ تاریخ، در رگ ِ ویت‌نام، در رگ ِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان‌ها...
و به مانند ِ سیلابه که از سدْ،
سرریز می‌کند در مصراع ِ عظیم ِ تاریخ‌اش
از دیوار ِ هزاران قافیه:
قافیه‌ی دزدانه
قافیه‌ی در ظلمت
قافیه‌ی پنهانی
قافیه‌ی جنایت
قافیه‌ی زندان در برابر ِ انسان
و قافیه‌ئی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبال ِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیه‌ی لزج
قافیه‌ی خون!

و سیلاب ِ پُرطبل
از دیوار ِ هزاران قافیه‌ی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سیلابه‌یی از خون
و از هر قطره‌ی هر سیلابه هزار انسان:
انسان ِ بی‌مرگ
انسان ِ ماه ِ بهمن
انسان ِ پولیتسر
انسان ِ ژاک‌دوکور
انسان ِ چین
انسان ِ انسانیت
انسان ِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسان ِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زنده‌گی
یک انسانیت ِ مطلق است.

....
قصیده برای انسانِ ماهِ بهمن .شاملو       در سوگ دکتر ارانی

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

یک روز خوب

  از امروز تصمیم گرفتم دوباره وبلاگ نویسی کنم.شاید هم بعضی وقت ها فقط صدامو ضبط کنم،چون هم تایپ کردن وقت می خواد هم خوندنش حوصله.به گمانم امروز روز خوبیه/زور خوبیه.روز خوبه.زور داره.تایپ فارسی سخته.