۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

آخرین لحظه ای که داشتم11 سال پیش پامو از ایران می ذاشتم بیرون هیچ وقت یادم نمیره.یهو یه بغضی گلومو گرفت.تازه 2 روز بود که عروسی کرده بودیم.نمی دونستم چه کار کنم، یهو ناخوداگاه برگشتم و مادرمو بغل کردم ...و بعد اون بغضه هنوز بود.همش بود.حتی در بهترین لحظه ها یه جایی اون گوشه ها بود.
این نامه پیمان معادی رو به اصغر فرهادی  خوندم.بعد یه دفعه همه خاطرات گذشته شروع کردن جلوی چشمام به رژه رفتن؛ دلهره و هوس نوک انگشت ها و سیم گیتار، یک لحظه صحبت تلفنی با اون که دوسش داری،روزهای سختی
 ... کار ساختمونی،آشپزی...دوری از وطن...دوری از ایران.
وبعد یه دفعه گریه کردم.اول نمی دونستم چرا گریه. اما بعد فهمیدم.همون بغضه  بود که حالا ترکیده بود.اما نه برای دوری از ایران.
ما مردمان ستمدیده حتی به ستمدیده گی خودمونم آگاه نیستیم.من به درد خودم گریه کردم.بغض من از ستمی بود که بر من می رفت و رفته بود و من هیچ وقت  حتی نمی دونستم که بغض و غصه من از چیه تا براش گریه کنم.حالا می دونم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر